سجادسجاد، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

داستان یک آغاز

غذای کمکی

دوشنبه 8 اردیبهشت 1393 سلام گل پسر چند وقتی بود که خوب نمیخوابیدی و احساس میکردم مرتب گرسنه میشی. گریه هات زیاد شده بود و در کل آرامش نداشتی. من و بابا حمید هر کاری به ذهنمون میرسید انجام میدادیم اما فایده نداشت. تا اینکه یکشنبه بعدازظهر یکی از دوستامون برای دیدن شما اومد خونمون. وضعیت شما را که دید پیشنهاد غذای کمکی داد. از اونجایی که این مدت بابا حمید تلاش کرده بود برای آرامش شما هرچیزی فراهم کنه سریع به داروخانه مراجعه کرد و شیرخشک گیگوز که البته شیر خوشک دوران شیرخوارگیه خودش هم بوده تهیه کرد. شب موقع خواب یه مقدار کمی بهت دادیم. مثل اینکه مزه اونو دوست داشتی و خوردی. خدا را شکر زود به خواب رفتی. از فرداش روزی یه مقدار بهت ...
13 ارديبهشت 1393

افتادن حلقه ختنه!

دوشنبه 8 اردیبهشت 1392 سلام مغز بادوم پسرم بعد از گذشت 6 روز امروز صبح وقتی خواستیم لباستو عوض کنیم ناگهان متوجه شدیم حلقه ختنه افتاده. خوشحال شدیم که از شرش راحت شدیم .دردسر بود مخصوصا وقتی میخواستیم پوشکتو عوض کنیم. مراقب بودیم اذیت نشی. خدا را شکر خوش زخمی. مبارک باشه عزیزم ...
9 ارديبهشت 1393

اولین ملاقات با پزشک اولین سونوگرافی

سه شنبه 4 تیر 1392 طی تماس تلفنی با مطب دکتر وجیهه مرصوصی وقت ملاقات برای سه شنبه 4 تیر گرفتم. همراه بابا حمید و مامان فرزانه حدود ساعت 5 رسیدیم مطب. نیم ساعتی منتظر شدیم. داخل مطب شدم. پرونده اختصاصی برای من تشکیل شد که شامل مشخصات من در قالب سن وزن فشارخون و ...بود. خانوم دکتر منو سونوگرافی کرد و تو را دید. برای 2 هفته آینده وقت مجدد داد. ...
3 ارديبهشت 1393

اندر حکایت ختنه...

سه شنبه 2 اردیبهشت 1393 سلام گردوی مامان         امروز ساعت 5 بعدازظهر از دکتر اخوی راد جهت انجام ختنه شما وقت گرفتم. قرار شد نوع ختنه نوع حلقه گذاشتن باشه. وقتی خواستیم از خونه بریم شما خواب بودی تا برسیم به مطب بیدار نشدی. ساعت 5:10 رسیدیم. البته دکتر هنوز نیومده بود. بیدار شدی زدی زیر گریه من و بابا حمید از مطب بیرون اومدیم روی پله ها نشستم و به شما شیر دادم. یک ربعی گذشت. آقای دکتر اومد. من خیلی استرس داشتم . آخه تو بغلم آروم بودی و میدونستم تا چند دقیقه دیگه این آرامش دیگه وجود نداره. به هر حال کاری بود که باید انجام میشد. وقتی ما را صدا زدن بابا حمید به من گفت برم بیرون . توی خیابون تا بیشتر ا...
3 ارديبهشت 1393

چهل روزگی سجاد جونم

پنجشنبه 7 فروردین 1393 عزیز دلم واسه اینکه چهل روزگیت برسه من و بابا حمید روزشماری میکردیم. آخه شنیده بودیم روز چهلم تولد که بشه نوزاد همه چیزش رو غلتک میفته.  با کمک مامان فرزانه بردیمت حموم و پس از خوندن دعا آب چله روی سرت ریختیم. اون آبو با کاسه چهل کلید روی سرت ریختیم. خدا را شکر از حموم و آب تنی خوشت میاد و گریه نمیکنی. تو بغل مامان فرزانه نشستی و خوشحال بودی.  وقتی میبریمت حموم مامان فرزانه فقط قربون صدقت میره و حسابی مواظب شماست که خدای نکرده سر نخوری. خدا را شکر که چهل روزگیت سپری شد. ...
31 فروردين 1393

در آستانه دو ماهگی

شنبه 23 فروردین 1393 پسر عزیزم این روزها بیشتر از آنچه فکر میکردم درگیر شما هستم. از صبح که بیدار میشوی کار من و مامان فرزانه هم شروع میشود. مامان فرزانه هر روز حدود ساعت 10 بالا می آید و در امر نگهداری شما به من خیلی کمک میکنه. خدا خیرش بده. چون من به تنهایی قادر نیستم به شما رسیدگی کنم. البته باید بگم بابا حمید هم ساعاتی را که خانه هست در نگهداری شما خیلی به من کمک میکنه. از او هم ممنونم چند روزی میشد که از صبح که بیدار میشدی همینطور گریه میکردی و تا شب آرام نمیشدی  تا اینکه تصمیم گرفتیم ببریمت دکتر. ساعت 8 شب وقت گرفتیم. وقتی وارد مطب شدیم دکتر کاشی شما را قد و وزن کرد. قد شما 64 و وزن شما 6 کیلو مشخص شد. دکتر گفت که ن...
27 فروردين 1393

سجاد عزیزم در سال نو

پنجشنبه 29 اسفند 1392 سلام قشنگ مامان امروز آخرین روز از سال 92 من و بابا حمید خیلی سریع مشغول خونه تکونی شدیم! تا قبلش نه من نه بابا حمید فرصت نکرده بودیم به کاری توی خونه برسیم من که حسابی درگیر شما هستم بابا حمید هم که صبح تا شب سرکاره. به هر حال امروز یه دستی به خونه کشیدیم. موقع سال تحویل شما پیش مامان فرزانه بودی. تا سال تحویل شد من و بابا حمید اومدیم پایین بوسه بارونت کردیم. اولین عیدت مبارک. ان شاءا... صد ساله بشی عزیزم. خیلی خوشحالیم که خدای مهربون قبل از سال جدید بهترین عیدی را به من و بابا حمید داد. خدایا شکرت ...
27 فروردين 1393

یک ماه گذشت...

دوشنبه ٢٦ اسفند ١٣٩٢ سلام عشق مامان و بابا پسر عزیزم امروز شما یک ماهه شدی.  این یک ماه هرچند تمام وقت درگیر شما بودم و به طور 100% زندگی من و بابا حمید دگرگون شد اما برای من و بابا حمید زود و شیرین گذشت. روزای اول برای من و بابا حمید خیلی سخت بود دو سه بار در طول شب بیدار بشیم که شما شیر بخوری خوابت ببره اما بعد از گذشت حدود 2 هفته عادت کردیم. وقتی نصفه شب بیدار میشی گریه میکنی دلم واست میسوزه زودی بهت شیر میدم که آروم بشی کم کم که شیر خوردنو رها میکنی بابا حمید یا بغلت میکنه راه میبره یا میذاره روی پاش تکونت میده تا خوابت ببره. به هر حال بابا حمید پا به پای من تا صبح هواتو داره.  امروز یاد روز...
27 فروردين 1393