سجادسجاد، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

داستان یک آغاز

پایان 8 ماهگی

شنبه 26 مهر 1393 سلام باهوش مامان امروز شما 8 ماهه شدی. مبارک باشه عزیزم خدا را شکر میکنیم که هر چقدر زمان میگذره و جلو میریم شما از هر نظر پیشرفت میکنی. هم فیزیکی هم ذهنی. ماشاءا... انقدر کنجکاو شدی که میخوای از همه چی سر در بیاری بعضی از لباسایی که قبلا واست سیسمونی گرفته بودیم کوچک شدن. حتی یه بار هم اونا را نپوشیدی. اشکال نداره. فدای سرت. غذا خوردنت خوبه اصلا همه چیزت خوبه جز خوابت که به نظرم کمه چند وقتیه که خیلی دوست داری بری بیرون احساس میکنم حوصلت توی خونه سر میره ما هم تقریبا هر روز میبریمت بیرون هرچند هوا سرد شده و ما نگرانیم که سرما بخوری من که هر روز بهتره بگم شبانه روز کنارتم و با هم روزگارو سپری...
26 مهر 1393

یه اتفاق بزرگ و قشنگ

پنجشنبه 17 مهر 1393 چند وقتیه مامانی (مامان بابا حمید) رفته شهررضا پیش عمه کبری. مامانی از من خواسته بود حالا که خونشون کسی نیست من و شما بریم اونجا تا بابا حمید وقتی واسه ناهار میره اونجا تنها نباشه. اتفاقا سه شنبه شب 15 مهر مامان فرزانه و بابا محمد همراه دایی علی رفتن اصفهان. خب ما هم اینجا تنها بودیم فرصت خوبی پیش اومده بود که ما بیشتر پیش بابا حمید باشیم. همه چی خوب بود جز اینکه ما نگران خواب شما بودیم. از اونجایی که چند وقتیه شما فقط با ننو میخوابی مشکل اینجا بود که نمیشد ننو را ببریم اونجا. تصمیم گرفتیم تلاشمونو بکنیم شما بدون ننو بخوابی. روز اول خیلی سخت بود هرکاری میکردیم تو نمیتونستی بخوابی. خیلی گریه کردی تا بالاخره خوابت ب...
21 مهر 1393

عید قربان

یکشنبه 13 مهر 1393 سلام آقا سجاد روز عید قربان طبق قرار قبلی باید میرفتیم آتلیه که از شما چندتا عکس بگیریم. ظهرش ناهار رفتیم پارک شهر همراه بابا محمد و مامان فرزانه خانواده دایی حسین هم بودن. هوا کمی سرد شده بود. ساعت 5 از اونجا برگشتیم و سریع آماده شدیم رفتیم آتلیه مینیاتور واقع در خیابان شکوفه. از اونجایی که بعد از ظهر خواب خوبی نرفته بودی توی آتلیه زیاد آروم و قرار نداشتی . من وبابا حمید واسه اینکه عکسات خوب بشن همه تلاشمونو واسه آروم نگه داشتن و خندوندن تو میکردیم. خلاصه چندین عکس با ژستا و لباسای متنوع ازت گرفته شد که قرار شد چهارشنبه 16 مهر بریم واسه انتخاب عکسا. امیدوارم عکسات مثل خودت قشنگ بشن ...
21 مهر 1393

سومین سفر آقا سجاد

پنجشنبه 27 شهریور 1393 سلام گل نازم باز هم سفر به اصفهان (در اصل سفر به خمینی شهر ) این دومین باره که به اتفاق مامان فرزانه و بابا حمید راهی اصفهان شدیم. سجادجونم برات بگم که من از سفر به خمینی شهر خیلی لذت میبرم. دلیلش هم وجود خاله ها و دخترخاله های عزیزمه. انقدر که ما را دوست دارن دلمون تند تند واسشون تنگ میشه. خب ما هم خیلی دوسشون داریم. آره پنجشنبه بعد از اینکه بابا حمید ساعت 7:15 از سر کار اومد راهی سفر شدیم. شما خیلی زود خوابت برد و قم واسه شام وایسادیم. همون موقع بیدار شدی. خیلی خوشحال بودی. خستگیتم در رفته بود. یک ساعتی قم بودیم. حرکت که کردیم نیم ساعت بعد باز خوابت برد و تا وقتی رسیدیم خمینی شهر شما بیدار نشدی...
5 مهر 1393
1