سجادسجاد، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

داستان یک آغاز

اتفاقات اخیر

پنجشنبه 18 دی 1393 سلام قشنگ مامان مدتیه که میخوام بیام مطلب جدید بنویسم اصلا فرصت نمیکنم. این چند وقته اتفاقاتی افتاد که به طور خلاصه میگم. عزیزم شکر خدا مهارت چهاردست و پا رفتنت کامل شده و من و بابا حمید وقتی با ذوق و شوق به سمت چیزی چهاردست و پا میری کلی خوشحال میشیم. وضعیت رویش دندونای قشنگت تغییری نکرده . همون دو تا مروارید کوچولوی پایینیه. فکر کنم این روزها دو تا دندونای بالات هم در بیان. نمیدونم. حدود 10 روزی بود که حساسیت شدید پوستی پیدا کرده بودی. گردن دست و پاهات و سینه. قرمز شده بود و تو با خارش اونا بیشتر اذیت میشدی. جمعه 12 دی بردیمت بیمارستان رازی که مخصوص پوسته. اورژانس که رفتیم تشخیص دادن اگزما داری . واست ...
18 دی 1393

پایان 10 ماهگی

چهارشنبه 26 آذر 1393 سلام اقا سجاد 10 ماهه مبارک باشه عزیزم این روزها شدید درگیر شما هستیم. البته  از بابت این درگیری خوشحالیم. هم من هم بابا حمید ساعات بیداری شما مدام در کنارت هستیم و کلی تلاش میکنیم که تو اوقات خوبی را سپری کنی. البته در کنار ما بابا محمد و مامان فرزانه هم از هیچ تلاشی دریغ نمیکنن. خدا خیرشون بده. گزارشی از عملکرد شما در یک ماه اخیر: مهارت شما در چهار دست و پا رفتن کامل نشده درست جمعه 21 آذر بود که برای اولین بار اندازه 2 قدم چهاردست و پا رفتی و ما را ذوق زده کردی. مهارت ایستادن با تکیه به چیزی در حد خوبیه. شما علاقه شدید به ایستادن داری. خبری از راه رفتن نیست که البته زوده. برای راه رفتن...
26 آذر 1393

رویش اولین مروارید(اولین دندان)

چهارشنبه 5 آذر 1393 پسر گلم امشب شاهد یه اتفاق قشنگ بودیم. موقع شام بود که من انگشت توی دهان شما کردم. فکر کردم چیزی از رو زمین برداشتی و خطر خفگی واسه شما پیدا شده. همین که انگشت توی دهانت کردم ناگهان متوجه یه چیز تیز تو دهان شما شدم. بله اولین مروارید از صدف اومد بیرون. من سریع بابا حمیدا صدا زدم تا اونم ببینه. بابا حمید دستشو شست و انگشت کرد توی دهانت و با لبخندی از سر خوشحالی حرف منو تایید کرد. مبارک باشه پسرم. انشاءا... دندونات به راحتی و خوبی دربیان این روزها سخت مشغول تمرین چهاردست و پا رفتنی. خدا کمکت کنه عزیزم   ...
5 آذر 1393

مهمونی خاله مژگان

پنجشنبه 29 آبان 1393 سلام قشنگ مامان امروز رفتیم خونه خاله مژگان. پسرش امیررضا یک سال و یک ماهش شده بود. راه رفتنش خیلی خوب بود. ما واسه ناهار دعوت شده بودیم . خاله رویا و خاله اعظم هم اونجا بودن. اونجا بر خلاف انتظار من شما خیلی پسر خوبی بودی. اصلا اذیت نکردی. با امیررضا بازی میکردی. اونجا خیلی احساس راحتی میکردی. خیلی هم خوشحال بودی. یک ساعت هم بیشتر نخوابیدی. در کل به من و شما خیلی خوش گذشت. باز هم مهمونی میریم . مشخص شد که اهل رفت و آمدی. قربون پسر اجتماعی خودم برم ...
5 آذر 1393

پایان 9 ماهگی

دوشنبه 26 آبان 1393 تولد 9 ماهگیت مبارک عزیزم امروز صبح ساعت 9:30 خودم تنها با ماشین بردمت مرکز بهداشت برای کنترل رشد. خدا را شکر مامانو اذیت نکردی. اونجا هم زیاد معطل نشدیم. دور سرت 46 سانت وزنت 10 کیلو ونیم قدت 76 سانت ارزیابی شد. خدا را شکر همه چی نرماله. با ورود به ماه دهم من میتونم چیزای جدیدی به شما بدم که بخوری. مثل کته نرم با گوشت. میوه های تازه و رسیده. آبمیوه. ماست. هرچند ماست و آبمیوه دو ماهی میشه که بهت میدم. چون خیلی دوست داری. از غذاها ماکارونی واست خیلی جالبه. تا یه رشته ماکارونی میذاریم نزدیک دهانت به طور خیلی بامزه اونا قورت میدی. الان که دارم این مطلبو مینویسم شما خواب هستی از روز جمعه هم که مامان...
26 آبان 1393
1