سجادسجاد، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

داستان یک آغاز

در آستانه دو ماهگی

شنبه 23 فروردین 1393 پسر عزیزم این روزها بیشتر از آنچه فکر میکردم درگیر شما هستم. از صبح که بیدار میشوی کار من و مامان فرزانه هم شروع میشود. مامان فرزانه هر روز حدود ساعت 10 بالا می آید و در امر نگهداری شما به من خیلی کمک میکنه. خدا خیرش بده. چون من به تنهایی قادر نیستم به شما رسیدگی کنم. البته باید بگم بابا حمید هم ساعاتی را که خانه هست در نگهداری شما خیلی به من کمک میکنه. از او هم ممنونم چند روزی میشد که از صبح که بیدار میشدی همینطور گریه میکردی و تا شب آرام نمیشدی  تا اینکه تصمیم گرفتیم ببریمت دکتر. ساعت 8 شب وقت گرفتیم. وقتی وارد مطب شدیم دکتر کاشی شما را قد و وزن کرد. قد شما 64 و وزن شما 6 کیلو مشخص شد. دکتر گفت که ن...
27 فروردين 1393

سجاد عزیزم در سال نو

پنجشنبه 29 اسفند 1392 سلام قشنگ مامان امروز آخرین روز از سال 92 من و بابا حمید خیلی سریع مشغول خونه تکونی شدیم! تا قبلش نه من نه بابا حمید فرصت نکرده بودیم به کاری توی خونه برسیم من که حسابی درگیر شما هستم بابا حمید هم که صبح تا شب سرکاره. به هر حال امروز یه دستی به خونه کشیدیم. موقع سال تحویل شما پیش مامان فرزانه بودی. تا سال تحویل شد من و بابا حمید اومدیم پایین بوسه بارونت کردیم. اولین عیدت مبارک. ان شاءا... صد ساله بشی عزیزم. خیلی خوشحالیم که خدای مهربون قبل از سال جدید بهترین عیدی را به من و بابا حمید داد. خدایا شکرت ...
27 فروردين 1393

واکسن دو ماهگی

سه شنبه 26 فروردین 1393 سلام سجاد عزیزم دو ماهگیت مبارک عزیز دلم طبق جدول زمانبندی واکسیناسیون امروز صبح همراه بابا حمید بردیمت مرکز بهداشت جهت انجام واکسن دوماهگی که شامل قطره خوراکی فلج اطفال و واکسن سه گانه بود. مدت زیادی منتظر شدیم تا نوبت مابشه. از قضا خیلی گریه میکردی . من به شما شیر دادم تا کمی آروم شدی. از اونجا که من طاقت دیدن واکسن زدن به تو را نداشتم از اطاق بیرون رفتم . بابا حمید پیشت بود. 2 دقیقه ای طول کشید اومدم تو اطاق . خدا را شکر زیاد گریه نکرده بودی. خوشحال شدم که خودتو قوی نشون داده بودی. قرار شد تا ٢٤ ساعت اول کمپرس سرد و ٢٤ ساعت دوم کمپرس گرم روی پاهات جایی که دو تا واکسن خورده بود بذاریم. اگه هم تب کردی ه...
27 فروردين 1393
1