سجادسجاد، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

داستان یک آغاز

اندر حکایت ختنه...

1393/2/3 11:27
نویسنده : مامان دردونه
215 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه 2 اردیبهشت 1393

سلام گردوی مامان       

امروز ساعت 5 بعدازظهر از دکتر اخوی راد جهت انجام ختنه شما وقت گرفتم. قرار شد نوع ختنه نوع حلقه گذاشتن باشه. وقتی خواستیم از خونه بریم شما خواب بودی تا برسیم به مطب بیدار نشدی. ساعت 5:10 رسیدیم. البته دکتر هنوز نیومده بود. بیدار شدی زدی زیر گریه من و بابا حمید از مطب بیرون اومدیم روی پله ها نشستم و به شما شیر دادم. یک ربعی گذشت. آقای دکتر اومد. من خیلی استرس داشتم . استرسآخه تو بغلم آروم بودی و میدونستم تا چند دقیقه دیگه این آرامش دیگه وجود نداره.

به هر حال کاری بود که باید انجام میشد. وقتی ما را صدا زدن بابا حمید به من گفت برم بیرون . توی خیابون تا بیشتر از این اذیت نشم. من هم از اونجایی که طاقت شنیدن اونجور گریه ها را نداشتم رفتم. 10 دقیقه ای بیرون بودم اما دل تو دلم نبود. تصمیم گرفتم با شجاعت بیام بالا. بابا حمید کنار در مطب وایساده بود. متوجه شدم کار هنوز تموم نشده. ناگهان صدای فریاد و گریه شما را شنیدم .گریه از خود بیخود شدم. ولی جلوی بابا حمید سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم. از خود راضیبعد از گذشت حدود 3 دقیقه دستیار دکتر شما را آورد بیرون. تحویل بابا حمید داد. غرق در گریه بودی.

الهی قربونت برم.

تا برسیم خونه همینجور گریه میکردی . یه نوبت بابا حمید نشست پشت فرمون یه نوبت من. تا بالاخره رسیدیم خونه. شیرینی هم خریده بودیم.

خدا را شکر آروم شدی اما شب باز هم بیقراریات شروع شد. داروهایی که واست تجویز شده بود بهت دادیم تا اینکه به خواب رفتی.

عجب داستانی بود این ختنه...اوه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)