سجادسجاد، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

داستان یک آغاز

سجاد و عروسک های رنگی

پنجشنبه 19 تیر 1393 سلام باهوش مامان یک هفته مونده به پایان 5 ماهگیت. به سلامتی ان شاءا... امروز صبح ساعت 7 که بیدار شدی تا ساعت 10 بازیگوشی کردی. به ذهنم رسید بذارمت زمین عروسک دورت بچینم و یه عکس بامزه بگیرم. این شد حاصل هنر نمایی من و سجاد کوچولو: ...
19 تير 1393

توانایی های جدید آقا سجاد

دوشنبه 9 تیر 1393 فندق مامان تا یادم نرفته میخوام بهت بگم که چند روزه که وقتی اسباب بازی یا هر چیزیا که بهت نزدیک میکنم میخوای بگیرش و تا حد زیادی هم موفق میشی . وقتی چیزیو درست میگیری میبریش سمت دهنت و سعی میکنی بخوریش. غلت زدنت هنوز کامل نشده اما علاقه شدیدی به غلت زدن داری . تا میذارمت زمین سریع میخوای غلت بزنی. جلوی آینه که میبرمت دیگه واقعا خوردنی و خواستنی میشی. چند روزه که آواهای جدیدی شبیه مو مو گفتن از خودت در میاری که واسه من خیلی قشنگه. چیزی شبیه ماما یا مامان گفتن. زود به زود خوابت میگیره و اصلا تحمل بیخوابی کشیدنو نداری. باز هم از کارای جدیدت میگم.... ...
9 تير 1393

اولین سفر کوچولوی ما...

پنجشنبه 29 خرداد 1393 سلام خوشگل مامان از وقتی به دنیا اومدی ما هیچ مسافرتی نرفته بودیم. آخه ترجیح داده بودیم شما بزرگتر بشی تا مسافرت واست سخت نباشه یا خدای ناکرده مریض نشی این بود که تا پایان 4 ماهگی صبر کردیم. تصمیم گرفتیم شب جمعه حدود ساعت 9 که موقع خواب شما بود حرکت کنیم. من و بابا حمید به همراه بابا محمد و مامان فرزانه راهی شهر و دیار خودمون یعنی اصفهان شدیم. من که واسه تغییر روحیه به این سفر نیاز داشتم بابا حمیدم همینطور. از طرفی فامیلای مامان هم اونجا واسه دیدنت لحظه شماری میکردن. ساعت 4 صبح بود که رسیدیم خمینی شهر. شما خواب بودی. بابا محمد جایی واسه سکونت موقتی اجاره کرده. ما هم اونجا رفتیم. صبح که بیدار شدیم بعد ...
9 تير 1393

پایان 4 ماهگی

دوشنبه 26 خرداد 1393 سلام عزیز دل من و بابات 4 ماهگیت مبارک باشه. امروز صبح طبق معمول ساعت 6:30 بیدار شدی. خیلی سرحال بودی. با صداهایی که چند وقته از خودت درمیاری من و بابا حمیدا بیدار کردی. مامان بهت شیر دادم. بعد جاتو عوض کردیم. من و باباحمید صبحانه خوردیم و آماده شدیم که ببریمت واکسن 4 ماهگیتو بزنیم. من نگران بودم. ساعت 8 1سی سی قطره استامینوفن بهت دادیم که درد واکسنو کمتر احساس کنی. ساعت 8:15 رسیدیم مرکز بهداشت. 8:30 دقیقه خانوم مسئول تزریق واکسن بالا سرت اومد. من برخلاف دفعه پیش خواستم که پیشت باشم. ایندفعه شجاعت به خرج دادم. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که واکسن تزریق شد. زدی زیر گریه. بابا حمید تو را سریع برد بیرون بغلت کرد...
26 خرداد 1393

اتفاقات جدید این روزها....

دوشنبه 19 خرداد 1393 سجاد عزیزم این روزها تمام وقت با شما هستم و حسابی سرم گرم شده. نه تنها من بلکه بابا حمید مامان فرزانه و بابا محمد هم همراه شما هستند. بعد از گذشت حدود 4 ماه من و بقیه اعضاء خانواده تازه متوجه بعضی چیزها در مورد شما  شدیم. ساعت های بیداری و خوابت. نحوه خوابوندنت. حمام بردنت. غذا خوردنت. شیر خوردنت موقع شب. بیرون رفتن و تفریح کردنت و خیلی چیزای دیگه.... ماشاءا... سطح هوشیاریت بالاست و نه من نه هیچ کس دیگه نمیتونه به اصطلاح گولت بزنه. من و بابا حمید را که از فاصله 1 کیلومتری میشناسی. جلو آینه که ببریمت کلی از دیدن خودت خوشحال میشی و شروع میکنی با خودت مثلا حرف زدن... تازگی...
19 خرداد 1393

پایان 3 ماهگی

جمعه 26 اردیبهشت 1393 سلام گل قشنگم امروز سه ماهگی شما تموم میشه و وارد ماه چهارم زندگیت میشی. مبارک باشه عزیزم دقیقا یادم نیست ولی حدودا دوماهه بودی که اولین لبخند را به بابا حمید زدی . از اون روز لبخندات بیشتر و قشنگتر شدن. هر وقت لبخند میزنی خستگی من و بابا حمید از تنمون بیرون میره. یکی دو هفته ای میشه که از شر کولیک نوزادی خلاص شدی البته من به خاطر اینکه دل پیچه نگیری خیلی رعایت میکنم و به گفته دکتر کاشی فعلا تا پایان چهارماهگیت باید این رژیم سختو ادامه بدم. تو راحت باشی ما هم راحتیم. یکشنبه 21 اردیبهشت جهت ویزیت ماهانه رفتیم پیش دکتر کاشی. پیشنهاد کرد که شیر خشک کمکیت شیرخشک نان اچ آ باشه که عاری از پروتئین گاوی هست. آخه شم...
26 ارديبهشت 1393

چند تا عکس جدید در آستانه سه ماهگی

شنبه 13 اردیبهشت 1393 از موقعی که به دنیا اومدی سعی کردم تا اونجایی که میشه ازت عکس بگیرم ولی خب همه لحظه ها را نمیشه شکار کرد این چند تا عکس توی موقعیتای مختلف از آقا سجاد عشق پدر و پسر سه شنبه 9 اردیبهشت 1393 سجاد در کالسکه سجاد در کریر البته فارسی را پاس بداریم: حمل کننده سجاد بعد از یه حموم دلچسب شنبه 13 اردیبهشت 1393 شنبه 13 اردیبهشت 1393 اینم یه ژست منحصر به فرد آخه تو این گرما چرا کلاه کاموایی سر من گذاشتید سجاد رو تخت مامانش لم داده و خندیده ...
18 ارديبهشت 1393

روز مادر مبارک

یکشنبه 31 فروردین 1393 پسر گلم امروز ولادت حضرت فاطمه(س) روز مادره. یاد سال گذشته همین موقع افتادم که خدا هنوز شما را به من نداده بود. اون موقع نمیدونستم سعادت مادر شدنو خدا نصیبم میکنه یا نه. حدود دو ماه بعد بود که انگار خدا منو لایق دید. خدا جون باز هم شکر. امسال در روز مادر در کنار تو این حس قشنگ و منحصر به فرد درونم شعله کشید. حسی که اصلا زمینی نیست و نمیشه با کلمات اونو توصیف کرد. پدر ومادر توی زندگیشون هرگونه فداکاری برای آسایش و خوشبختی بچه هاشون انجام میدن ولی پسرم مادر حاضره جونشم واسه بچش بده. انقدر که دوستش داره. من امسال بیشتر و بهتر از سال های گذشته مادرمو میخوامو میفهمم. خدایا سایه مادرمو از سرم کم نکن. خدای مه...
13 ارديبهشت 1393