سجادسجاد، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

داستان یک آغاز

اتفاقات تلخ و شیرین این روزها

چهارشنبه 7 مرداد 1394 سلام آقا سجاد خیلی وقته که اینطرفا پیدام نشده. واقعا خیلی وقته شدید درگیر شما هستم و فرصت آزادی پیدا نمیشه که بیام مطلب جدید واست بذارم. از 26 اردیبهشت که مطلب 15 ماهگیتو نوشتم اتفاقات زیادی افتاده. میخوام اول یه خبر تلخ و ناگوارو بدم . مامانی (مامان بابا حمید) چند وقت پیش سه شنبه 23 تیرماه از بین ما رفت. همه ما از رفتنش شوکه و ناراحت شدیم. اخه خیلی ناگهانی رفت. بابا حمید هنوز بعد از گذشت 14 روز از خاکسپاری مامانی بسیار ناراحته. خب حق داره عزیزم. مادرشو از دست داده. مادر مهربون و دلسوزی بود. شما را که انقدر دوست داشت که حد و اندازه نداشت. هر وقت شما را میدید کلی قربون صدقه شما میرفت. حیف که نموند تا بزرگ شدن تو را...
7 مرداد 1394

سجاد 15 ماهه شد

شنبه 26 اردیبهشت 1394 سلام اقا سجاد عزیزم این اولین مطلبیه که تو سال جدید مینویسم. حدود 2 ماهی میشه که مطلب جدید نذاشتم. هرچند این مدت اتفاقات زیاد و جدیدی پیش اومد اما فرصت نشد بیام اینجا. امروز شنبه 26 اردیبهشت همزمان با عید مبعث و پایان 15 ماهگی شما تصمیم گرفتم که اتفاقات اخیر را شرح بدم. اول از خودت شروع میکنم. به امید خدا راه رفتن شما کامل شد. اواخر فروردین یا اوایل اردیبهشت شما تونستی خوب و کامل و با تسلط راه بری. علاقه زیادی داری که دست من یا بابا حمیدا بگیری و را بری. از اوضاع رویش دندونات بگم که صاحب 6 عدد دندون زیبا شدی. سه تا بالا و سه تا پایین. هرچند دو تا از این شش تا دندونت قبلا دراومده بودن. علاقه زیادی به مسواک زدن ...
26 ارديبهشت 1394

اتفاقات اخیرو و جدید

سه شنبه 19 اسفند 1393 سلام پسر قشنگم در آستانه سال جدید هستیم بوی بهار و عید میاد. همه مشغول خونه تکونی هستن به غیر از من که عذرم موجهه. با وجود شما من فرصت نمیکنم به کارای خونه برسم چه برسه به خونه تکونی. البته کمی از کارهای اساسی را با کمک بابا حمید انجام دادیم. مثل شستن پرده ها و فرش ها. خب خیلی وقت بود که اینطرفا پیدام نشده بود. الان میخوام از اتفاقات اخیر واست بگم. یک هفته ای بعد از جشن تولدت مریض شدی. بردیمت پیش دکتر کاشی. گفت که گوشت عفونت کرده. دارو بهت داد. حدود 10 روزی درگیر مریضیت بودیم که خدا را شکر بهتر شدی. اما این روزها ناراحتی پوستست همون اگزمات شدید شده و خیلی آزارت میده. ما هم دیروز یه وقت دکتر پوست گرفتیم و ...
19 اسفند 1393

سجاد یک ساله شد

یکشنبه 26 بهمن 1393 سلام به روی ماه آقا سجاد پسرکم یک سالگیت مبارک انشالا صد ساله بشی امروز صبح که بیدار شدم با بابا حمید خاطرات سال گذشته همین روز را مرور میکردیم. این یک سال فراز و نشیب زیادی واسه ما داشت. سختی های زیادی کشیدیم تا شما یک ساله شدی اما درکنارش شیرینی حضور تو خستگیامونو از تن به در کرد. شما امروز صبح ساعت 9:30 از خواب بیدار شدی و پس از صرف صبحانه آماده رفتن به مرکز بهداشت جهت انجام واکسیناسیون شدیم. وقتی رسیدیم مرکز اونجا خیلی شلوغ بود. یک ساعتی منتظر شدیم تا نوبت ما شد. قد و وزن و دور سرت کنترل شد: قد:80 سانت وزن:11 کیلو دور سر :48 سانت که از نظر مسئول بهداشت وضعیت نرمال بود. خدا را شکر واکسن یک سالگی که ن...
26 بهمن 1393

جشن تولد 1 سالگی

جمعه 24 بهمن 1393 سلام پسر 1 ساله مامان چند روزی بود که تصمیم گرفته بودیم تولد 1 سالگیتو جمعه برگزار کنیم. چون روز تعطیل بود و از جهتی 26 بهمن روز واکسنت بود و ما نتمیتونستیم همون روز واست تولد بگیریم این شد که دو روز زودتر گرفتیم راستی یه خبر خیلی خوب : امروز شما تونستی علاوه بر اینکه بدون کمک بایستی چند قدم هم راه بری . نمیدونی من و بابا حمید وقتی این صحنه را دیدیم چقدر ذوق کردیم عزیزم مهمونای عزیزمون بابا محمد مامان فرزانه مامانی عمه کبری عمه فاطمه عمو علی عمو رضا دایی حسین زن دایی لیلا و زهرا کوچولو بودن. جای دایی علی و زن دایی کبری خالی. اونا چند روزیه که رفتن سفر زیارتی مشهد. انشالا سال بعد کنارمون باشن جشن تولد جمع ...
25 بهمن 1393

اتفاقای خوب و قشنگ این روزها

سه شنبه 7 بهمن 1393 پسر عزیزم این روزها اتفاقای قشنگی افتاد: دایی علی ازدواج کرد خانومش کبری خانوم دختر خوبیه 29 سالشه همونیه که مامان فرزانه دلش میخواست. خدا را شکر. 28 دی ماه به عقد همدیگه دراومدند. الان که دارم این مطلبو مینویسم چند روزی میشه که زن دایی کبری پیش ماست.  اتفاق قشنگ دیگه ایستادن شما بدون کمک گرفتنه. شنبه 3 بهمن بود. خونه خاله اعظم دعوت بودیم. موقع ناهار شما کنار من ایستادی و دستاتو رها کردی و حدود 1 دقیقه ای بدون اینکه جاییو بگیری رو پاهای خودت وایسادی. من خیلی ذوق کردم. خودت هم خیلی خوشحال بودی. اتفاق دیگه گفتن کلمه مامان یا ماما هست که چند روزیه خیلی واضح میگی ماما. من هم کلی ذوق میکنم. کلماتی که قادر ب...
7 بهمن 1393

پایان 11 ماهگی

جمعه 26 دی ماه 1393 سلام آقا سجاد مامان یازده ماهگیت مبارک عزیزم این روزها شاهد رشد و بالندگی پسرم هستم. تلاش زیاد برای راه رفتن میکنه. هزار ماشالا. خوب و مسلط وایمیسی. علاقه شدید داری که کنار من بایستی و دور من بچرخی. راه رفتنت افقیه. برای بابا حمید خیلی جالبه. راستی تمرین حرف زدن هم میکنی. کلمات بابا. ماما. دد. نه نه و یه سری کلمات دوحرفی که معنی خاصی ندارنا تکرار میکنی. هنوز اگزمات کامل کامل خوب نشده یه مطلبو خیلی وقت پیش باید میگفتم یادم رفته الان میگم. ماه رمضان من واسه شما یه سی دی آموزشی تهیه کردم به اسم صد آفرین از اون موقع تا حالا هر روز این سی دی را میبینی . شده برنامه هر روزه شما. از طریق این سی دی و تمریناتی ک...
27 دی 1393

اتفاقات اخیر

پنجشنبه 18 دی 1393 سلام قشنگ مامان مدتیه که میخوام بیام مطلب جدید بنویسم اصلا فرصت نمیکنم. این چند وقته اتفاقاتی افتاد که به طور خلاصه میگم. عزیزم شکر خدا مهارت چهاردست و پا رفتنت کامل شده و من و بابا حمید وقتی با ذوق و شوق به سمت چیزی چهاردست و پا میری کلی خوشحال میشیم. وضعیت رویش دندونای قشنگت تغییری نکرده . همون دو تا مروارید کوچولوی پایینیه. فکر کنم این روزها دو تا دندونای بالات هم در بیان. نمیدونم. حدود 10 روزی بود که حساسیت شدید پوستی پیدا کرده بودی. گردن دست و پاهات و سینه. قرمز شده بود و تو با خارش اونا بیشتر اذیت میشدی. جمعه 12 دی بردیمت بیمارستان رازی که مخصوص پوسته. اورژانس که رفتیم تشخیص دادن اگزما داری . واست ...
18 دی 1393

پایان 10 ماهگی

چهارشنبه 26 آذر 1393 سلام اقا سجاد 10 ماهه مبارک باشه عزیزم این روزها شدید درگیر شما هستیم. البته  از بابت این درگیری خوشحالیم. هم من هم بابا حمید ساعات بیداری شما مدام در کنارت هستیم و کلی تلاش میکنیم که تو اوقات خوبی را سپری کنی. البته در کنار ما بابا محمد و مامان فرزانه هم از هیچ تلاشی دریغ نمیکنن. خدا خیرشون بده. گزارشی از عملکرد شما در یک ماه اخیر: مهارت شما در چهار دست و پا رفتن کامل نشده درست جمعه 21 آذر بود که برای اولین بار اندازه 2 قدم چهاردست و پا رفتی و ما را ذوق زده کردی. مهارت ایستادن با تکیه به چیزی در حد خوبیه. شما علاقه شدید به ایستادن داری. خبری از راه رفتن نیست که البته زوده. برای راه رفتن...
26 آذر 1393

رویش اولین مروارید(اولین دندان)

چهارشنبه 5 آذر 1393 پسر گلم امشب شاهد یه اتفاق قشنگ بودیم. موقع شام بود که من انگشت توی دهان شما کردم. فکر کردم چیزی از رو زمین برداشتی و خطر خفگی واسه شما پیدا شده. همین که انگشت توی دهانت کردم ناگهان متوجه یه چیز تیز تو دهان شما شدم. بله اولین مروارید از صدف اومد بیرون. من سریع بابا حمیدا صدا زدم تا اونم ببینه. بابا حمید دستشو شست و انگشت کرد توی دهانت و با لبخندی از سر خوشحالی حرف منو تایید کرد. مبارک باشه پسرم. انشاءا... دندونات به راحتی و خوبی دربیان این روزها سخت مشغول تمرین چهاردست و پا رفتنی. خدا کمکت کنه عزیزم   ...
5 آذر 1393