سجادسجاد، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

داستان یک آغاز

مهمونی خاله مژگان

پنجشنبه 29 آبان 1393 سلام قشنگ مامان امروز رفتیم خونه خاله مژگان. پسرش امیررضا یک سال و یک ماهش شده بود. راه رفتنش خیلی خوب بود. ما واسه ناهار دعوت شده بودیم . خاله رویا و خاله اعظم هم اونجا بودن. اونجا بر خلاف انتظار من شما خیلی پسر خوبی بودی. اصلا اذیت نکردی. با امیررضا بازی میکردی. اونجا خیلی احساس راحتی میکردی. خیلی هم خوشحال بودی. یک ساعت هم بیشتر نخوابیدی. در کل به من و شما خیلی خوش گذشت. باز هم مهمونی میریم . مشخص شد که اهل رفت و آمدی. قربون پسر اجتماعی خودم برم ...
5 آذر 1393

پایان 9 ماهگی

دوشنبه 26 آبان 1393 تولد 9 ماهگیت مبارک عزیزم امروز صبح ساعت 9:30 خودم تنها با ماشین بردمت مرکز بهداشت برای کنترل رشد. خدا را شکر مامانو اذیت نکردی. اونجا هم زیاد معطل نشدیم. دور سرت 46 سانت وزنت 10 کیلو ونیم قدت 76 سانت ارزیابی شد. خدا را شکر همه چی نرماله. با ورود به ماه دهم من میتونم چیزای جدیدی به شما بدم که بخوری. مثل کته نرم با گوشت. میوه های تازه و رسیده. آبمیوه. ماست. هرچند ماست و آبمیوه دو ماهی میشه که بهت میدم. چون خیلی دوست داری. از غذاها ماکارونی واست خیلی جالبه. تا یه رشته ماکارونی میذاریم نزدیک دهانت به طور خیلی بامزه اونا قورت میدی. الان که دارم این مطلبو مینویسم شما خواب هستی از روز جمعه هم که مامان...
26 آبان 1393

اولین سرماخوردگی

شنبه 24 آبان 1393 سلام سجاد مامان چند روزی میشه که سرماخوردی درست از روز تاسوعا. اون روز هوا بارونی بود و ما رفتیم سمت نارمک. داخل ماشین هوا گرم بود و تو عرق کردی وقتی بیدار شدی از ماشین اومدیم پایین. هوا سرد بود . اون موقع بود که سرماخوردی. چه سرماخوردگی طولانی. یه بار بردیمت دکتر نزدیک خونه . شربت سرماخوردگی کودکان شربت سیتریزین قطره بینی برات تجویز کرد چند روزی مصرف کردی اما بهتر نشدی تا اینکه دوشنبه 19 آبان بردیمت پیش دکتر خودت. دکتر کاشی. ساعت 8:30 شب وقت داشتیم. دکتر معاینت کرد و گفت خدا را شکر عفونت نداری. حساسیته. قد و وزنت چک شد. قد 76 سانت وزن 10 کیلو و نیم . که از نظر دکتر عالی بود. واست داروهای جدید تجویز کرد. شربت آزیتر...
24 آبان 1393

ماه محرم

جمعه 9 آبان 1393 سلام سجاد مامان چند روزیه که ماه محرم شده و امروز روز حضرت علی اصغره. برنامه ای تحت عنوان روز جهانی علی اصغر در مصلی امام خمینی برگزار شد که اونجا بچه ها و شیرخواران زیادی همراه مادر و پدرشون اومده بودن. برنامه از ساعت 8:30 صبح شروع شده بود ولی ما ساعت 11 اونجا رسیدیم که دیگه همه داشتن برمیگشتن شما در این روز تیپ خاصی زدی و خیلی قشنگ و مامانی شدی . در ادامه چند تا عکس از این روز میذارم: راستی 2 روز پیش 7 آبان بچه دخترخالم مریم جون به دنیا اومد. بچه دومشون. یه پسر ناز که اسمش محمد پارساست. مبارکشون باشه.   ...
10 آبان 1393

نمایشگاه مبلمان

جمعه 2 آبان 1393 سلام کنجکاو مامان امروز همراه بابا حمید رفتیم نمایشگاه مبلمان و دکوراسیون داخلی واقع در مصلی امام خمینی. نمایشگاه قشنگی بود هرچند اونجا اصلا آروم و قرار نداشتی. یه غرفه بود که صندلی های راحتی فنردار عرضه کرده بود. از بس که گریه میکردی من روی یکی از اونا نشستم تا شاید کمی آروم بشی واقعا هم آروم شدی. ...
10 آبان 1393

پایان 8 ماهگی

شنبه 26 مهر 1393 سلام باهوش مامان امروز شما 8 ماهه شدی. مبارک باشه عزیزم خدا را شکر میکنیم که هر چقدر زمان میگذره و جلو میریم شما از هر نظر پیشرفت میکنی. هم فیزیکی هم ذهنی. ماشاءا... انقدر کنجکاو شدی که میخوای از همه چی سر در بیاری بعضی از لباسایی که قبلا واست سیسمونی گرفته بودیم کوچک شدن. حتی یه بار هم اونا را نپوشیدی. اشکال نداره. فدای سرت. غذا خوردنت خوبه اصلا همه چیزت خوبه جز خوابت که به نظرم کمه چند وقتیه که خیلی دوست داری بری بیرون احساس میکنم حوصلت توی خونه سر میره ما هم تقریبا هر روز میبریمت بیرون هرچند هوا سرد شده و ما نگرانیم که سرما بخوری من که هر روز بهتره بگم شبانه روز کنارتم و با هم روزگارو سپری...
26 مهر 1393

یه اتفاق بزرگ و قشنگ

پنجشنبه 17 مهر 1393 چند وقتیه مامانی (مامان بابا حمید) رفته شهررضا پیش عمه کبری. مامانی از من خواسته بود حالا که خونشون کسی نیست من و شما بریم اونجا تا بابا حمید وقتی واسه ناهار میره اونجا تنها نباشه. اتفاقا سه شنبه شب 15 مهر مامان فرزانه و بابا محمد همراه دایی علی رفتن اصفهان. خب ما هم اینجا تنها بودیم فرصت خوبی پیش اومده بود که ما بیشتر پیش بابا حمید باشیم. همه چی خوب بود جز اینکه ما نگران خواب شما بودیم. از اونجایی که چند وقتیه شما فقط با ننو میخوابی مشکل اینجا بود که نمیشد ننو را ببریم اونجا. تصمیم گرفتیم تلاشمونو بکنیم شما بدون ننو بخوابی. روز اول خیلی سخت بود هرکاری میکردیم تو نمیتونستی بخوابی. خیلی گریه کردی تا بالاخره خوابت ب...
21 مهر 1393

عید قربان

یکشنبه 13 مهر 1393 سلام آقا سجاد روز عید قربان طبق قرار قبلی باید میرفتیم آتلیه که از شما چندتا عکس بگیریم. ظهرش ناهار رفتیم پارک شهر همراه بابا محمد و مامان فرزانه خانواده دایی حسین هم بودن. هوا کمی سرد شده بود. ساعت 5 از اونجا برگشتیم و سریع آماده شدیم رفتیم آتلیه مینیاتور واقع در خیابان شکوفه. از اونجایی که بعد از ظهر خواب خوبی نرفته بودی توی آتلیه زیاد آروم و قرار نداشتی . من وبابا حمید واسه اینکه عکسات خوب بشن همه تلاشمونو واسه آروم نگه داشتن و خندوندن تو میکردیم. خلاصه چندین عکس با ژستا و لباسای متنوع ازت گرفته شد که قرار شد چهارشنبه 16 مهر بریم واسه انتخاب عکسا. امیدوارم عکسات مثل خودت قشنگ بشن ...
21 مهر 1393

سومین سفر آقا سجاد

پنجشنبه 27 شهریور 1393 سلام گل نازم باز هم سفر به اصفهان (در اصل سفر به خمینی شهر ) این دومین باره که به اتفاق مامان فرزانه و بابا حمید راهی اصفهان شدیم. سجادجونم برات بگم که من از سفر به خمینی شهر خیلی لذت میبرم. دلیلش هم وجود خاله ها و دخترخاله های عزیزمه. انقدر که ما را دوست دارن دلمون تند تند واسشون تنگ میشه. خب ما هم خیلی دوسشون داریم. آره پنجشنبه بعد از اینکه بابا حمید ساعت 7:15 از سر کار اومد راهی سفر شدیم. شما خیلی زود خوابت برد و قم واسه شام وایسادیم. همون موقع بیدار شدی. خیلی خوشحال بودی. خستگیتم در رفته بود. یک ساعتی قم بودیم. حرکت که کردیم نیم ساعت بعد باز خوابت برد و تا وقتی رسیدیم خمینی شهر شما بیدار نشدی...
5 مهر 1393

تولد علی جان پسر هدی خانوم

جمعه 21 شهریور 1393 این مطلبو یادم رفته بود به وبلاگت اضافه کنم. علی جونو که میشناسی. پسر هدی خانوم دختر عمه مامان. جمعه 21 شهریور جشن تولد 1 سالگیش بود. هدی خانوم زحمت کشیده بود و ما را دعوت کرده بود. شب ساعت  8:30 بود که رسیدیم خونشون. علی کوچولو خیلی خوشحال بود و از دیدن مهموناش ذوق زده شده بود. شما هم اونجور که من وبابا حمید فکر میکردیم اذیت نکردی و با بقیه هماهنگ شده بودی عزیزم هدی خانوم کاردستی شبیه تاج درست کرده بود که سر بچه ها گذاشت. وقتی روی سر شما گذاشتیم خیلی بانمک شدی بابا حمید ذوق کرده بود واسه همین فورا چند تا عکس از شما گرفت. تولد علی جون مبارک باشه. ان شاءا... همیشه سالم و شاد باشه ...
27 شهريور 1393