سجادسجاد، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

داستان یک آغاز

یه اتفاق بزرگ و قشنگ

1393/7/21 14:29
نویسنده : مامان دردونه
81 بازدید
اشتراک گذاری

پنجشنبه 17 مهر 1393

چند وقتیه مامانی (مامان بابا حمید) رفته شهررضا پیش عمه کبری. مامانی از من خواسته بود حالا که خونشون کسی نیست من و شما بریم اونجا تا بابا حمید وقتی واسه ناهار میره اونجا تنها نباشه. اتفاقا سه شنبه شب 15 مهر مامان فرزانه و بابا محمد همراه دایی علی رفتن اصفهان. خب ما هم اینجا تنها بودیم خطا

فرصت خوبی پیش اومده بود که ما بیشتر پیش بابا حمید باشیم. همه چی خوب بود جز اینکه ما نگران خواب شما بودیم. از اونجایی که چند وقتیه شما فقط با ننو میخوابی مشکل اینجا بود که نمیشد ننو را ببریم اونجا. تصمیم گرفتیم تلاشمونو بکنیم شما بدون ننو بخوابی. روز اول خیلی سخت بود هرکاری میکردیم تو نمیتونستی بخوابی. خیلی گریه کردی تا بالاخره خوابت برد.خواب فردا هم موقع خوابت که شد باز داستان تکرار شد ...

سرانجام بعد از گذشت 3روز تو بدون ننو راحت خوابت برد. من و بابا حمید خیلی خوشحال بودیم. خدا واقعا به ما لطف کرده بود. ما این اتفاقو یه جایزه ویژه از سمت خدا حساب میکنیم. الان که دارم این مطلبو مینویسم دوشنبه 21 مهر 1393 مصادف با عید سعید غدیره. 5 روزی میشه که دیگه توی ننو نمیخوابی و من با شیردادن ودر آغوش گرفتن تو خوابو به چشمات میبینم.بغل

خدای مهربون خیلی خیلی ممنونیم.آرام

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

omid
24 آبان 93 14:55
این لوپارو بوس نکنید حساست پیدا میکنه از من میدونید فقط دستاشو بوس کنید منم دوش دالم