داستان خوابیدن آقا سجاد!
چهارشنبه 27 فروردین 1393
چی بگم از خوابیدنات پسرکم...
این روزها خیلی راحت نمیخوابی. یه شب که بی خوابی به سرت زده بود و تا ساعت 1 نصفه شب گریه میکردی بابا حمید هود آشپزخونه را روشن کرد و شما ناگهان آروم شدی اما چند دقیقه بیشتر دوام نداشت تا اینکه به ذهنمون رسید از سشوار استفاده کنیم. شما را گذاشتیم تو گهواره و سشوار با درجه روشن شد .مثل اینکه جواب داد. نیم ساعتی همینطور روشن بود که بالاخره خوابت برد. سشوار خاموش شد و شما ناگهان بیدار شدی باز روشن کردیم تا خوابیدی... خلاصه از اون شب تا حالا هروقت گریه میکنی یا خوابت نمیبره ما از این تکنولوژی بهره میگیریم تا شما به خواب بری. دیگه عادت کردیم هر روز حداقل چندین ساعت سشوار روشن باشه تا شما آروم باشه البته به قیمت صلب آسایش بقیه.
چون خیلی دوستت داریم و برای ما عزیزی هرکاری از دستمون بربیاد دریغ نمیکنیم تا شما راحت باشی پسر گلم.