عروسی سحر جون
پنجشنبه 11 مهر 1392
سلام کوچولوی مامان و بابا
امیدوارم حالت خوب باشه و مشکلی نداشته باشی.
امروز یه روز خوب و به یاد موندنی برای من و بابا حمید بود.جشن عروسی سحر جون .
من بعدازظهر آرایشگاه رفتم و موهامو سشوار کشیدم. صورتمو خودم آرایش کردم.
بابا حمید هم رفت آرایشگاه به همراه بابا جون و مامان فرزانه و البته شما کوچولوی نازم
ساعت 6:45 از خونه خارج شدیم و به سمت سالن عروسی راهی شدیم. از اونجا که بابا حمید
مسیرهای میان بر تهران را خوب بلده 20 دقیقه ای رسیدیم. تالار خیلی قشنگی بود. سحر جون خیلی ماه شده بود. همسرش آقا رضا هم مرد متشخص و محترمیه. مامان به درخواست سحرجون
شب خیلی خوبی بود. به هممون خوش گذشت. حتی دنبال عروس داماد هم بوق بوق زنان تا خونشون رفتیم.
ان شاءا... سحر جون و آقا رضا خوشبخت بشن و سالیان سال شاد و تندرست در کنار هم زندگی آرومی را سپری کنند.